سفارش تبلیغ
صبا ویژن

از دانش تا هنر
 

عشق یعنی مستی و دیوانگی

عشق یعنی با جهان بیگانگی

عشق یعنی شب نخفتن تا سحر

عشق یعنی سجده ها با چشم تر

عشق یعنی سر به دار آویختن

عشق یعنی اشک حسرت ریختن

عشق یعنی در جهان رسوا شدن

عشق یعنی مست و بی پروا شدن

عشق یعنی سوختن یا ساختن

عشق یعنی زندگی را باختن

عشق یعنی انتظار و انتظار

عشق یعنی هرچه بینی عکس یار

عشق یعنی دیده بر در دوختن

عشق یعنی در فراقش سوختن

عشق یعنی شعله بر خرمن زدن

عشق یعنی رسم دل بر هم زدن

عشق یعنی لحظه های التهاب

عشق یعنی لحظه های ناب ناب

عشق یعنی با پرستو پر زدن

عشق یعنی آب بر آتش زدن

عشق یعنی سوز نی،آه شبان

عشق یعنی معنی رنگین کمان

عشق یعنی همچو من شیدا شدن

عشق یعنی قطره و دریا شدن

عشق یعنی شاعری دلسوخته

عشق یعنی آتشی افروخته

عشق یعنی با گلی،گفتن سخن

عشق یعنی خون لاله بر چمن

عشق یعنی دیده بر در دوختن

عشق یعنی در فراقش سوختن

عشق یعنی یک تیمم ،یک نماز

عشق یعنی عالمی راز و نیاز

عشق یعنی چون محمد پا به راه

عشق یعنی همچو یوسف قعر چاه

عشق یعنی بیستون کندن به دست

عشق یعنی زاهد اما بت پرست

عشق یعنی یک شقایق غرق خون

عشق یعنی درد محنت از درون

عشق یعنی یک تبلور ،یک سرود

عشق یعنی یک سلام و یک درود

عشق یعنی با خدا افروختن

عشق یعنی در حقیقت سوختن

عشق یعنی یک بغل دلدادگی

عشق یعنی در جهان افسانگی

عشق یعنی باختن در زندگی

درگذشتن از جهان با بندگی

عشق یعنی شور و شوق و التهاب

زندگی کردن برای یک عذاب

عشق یعنی مردن افسانه ای

عشق یعنی جرئت پروانه ای

عشق یعنی غم کشیدن در رهش

زدگی کردن برای یک کهش

عشق یعنی از خودت بی خود شدن

در سرای نامرادی ها بدن

عشق یعنی کشتن خود در خفا

لذتی بردن ز یارت از جفا

درد من از عشق درمانش کم است

این ندایی از برای عالم است

گر تو خواهی عشق را اندوختن

کی توانی تو لباسش دوختن

قد او اندک بود صد فرسخ است

انتهای عشق اندر برزخ است

درد مولانا و حافظ عشق بود

آتشی را داشتن اندر وجود

گر که خواهی دست در عشق افکنی

این لباس دنیوی را برکنی

گرکه خواهی با همین چشمان روی

گوشه ی عشقی ببینی میدوی

چشم دل را باز کن ای با خرد

هرچه داری عشق با خود میبرد

او نه سیلاب و نه گرداب است لیک

دارد اندر خود هزاران وصف نیک

ما همه خود را به او آویختیم

تا که خود را در دلش آمیختیم

گر کسی خواهد بدون عشق زیست

باورت باشد در این دنیا نزیست

 

 

 

 


[ شنبه 92/3/25 ] [ 11:51 صبح ] [ شـــــــــهـرناز ] [ نظر ]

دلم میخواست در دامان طبیعت ،در آغوش چمن ،در کنار چشمه ساری آیینه سان که میشود تصویر پرشور زندگی را در آن با چشم دل و جان دید. آنجا که نسیم روحبخش زندگی ، گیسوان بنفشه را به بازی گرفته و فضای لایتناهی از شمیم خوش نرگس آکنده شده است .در کلبه ای آراسته با گوهر محبت و مفروش شده از مهر ،پرنده کوچک عشق را که سالهاست در پس میله های قفس آهنین مادیت آوای محزون و اسرار آمیزی سر میدهد، ارمغانی دهم. ارمغانی آمیخته با پرواز و آن حدیث پرواز پرنده عشق است ؛حدیث رهایی!


[ سه شنبه 92/2/17 ] [ 5:28 عصر ] [ شـــــــــهـرناز ] [ نظر ]

انسانیت زمانی آشنای دلها بود. تسکین بخش آلام بود. دیر زمان این واژه غریب سرفصل کتاب زندگانی بود.انسانیت رنگی بود بر دیوار زمان. گلستانی بود در دشت وسیع زندگانی و اکنون انسانیت آیینه است زنگار گرفته از غبار تزویر . نقشی است در فضای مبهم اندیشه ها ،واژه ایست محو شده در قاموس زندگی. گلی است پر پر گشته درباغ وجود. گویا سالیانی است که این مسافر خسته ،این انسانیت فراموش شده از کوچه پس کوچه دلها رخت بر بسته و تنها یادی از آن در خاطره ها و نامی از آن بر زبانها باقی مانده است.

روزگاری انسانیت ترجمان حدیث مهر مسکن دلهای دردمند و مجروح بود؛اما اکنون انسانیت فراموش شده ای بیش نیست و راستی چه دردآور است حکایت انسان دردمند عاجز از درمان. اما با همه اینها میتوان در برهه ای از زمان مظاهر انسانیت را در صحرای پهناور غریبی به تماشا نشست؛ آنگاه که دلی میشکند ،اشکی فرو میچکد و چشمی حدیث پرشور ماتم را بیان میکند ،انسانیت نیز بروز میکند و براستی این انسانیت چیست که در هاله ای از ابهام و درد پیچیده شده ؟

 


[ چهارشنبه 92/1/28 ] [ 4:45 عصر ] [ شـــــــــهـرناز ] [ نظر ]

از پس شیشه عینک،استاد                 سرزنش بار به من مینگرد

باز در چهره ی من میخواند               که چه ها بر دل من میگذرد

میکند مطلب خود را دنبال                بچه ها!عشق گناه است، گناه

وای اگر بر دل نو خاسته ای              لشکر عشق بتازد بیگاه

مینشینم ،همه ساعت خاموش           با دل خویشتنم دنیائیست

ساکتم گرچه به ظاهر اما                 در دلم با غم تو غوغائیست 

مبصر امروز چو اسمم را خواند        بی خبر داد کشیدم: غائب!

رفقایم همگی خندیدند                    که جنون گشته به طفلک غالب

بچه ها هیچ نمی دانستند                 که من آنجایم و دل جای دگر

دل آنهاست پی درس و کتاب          دل من در پی سودای دگر

من به یاد تو و آن روز بهار              که تو را دیدم در جامه زرد

تو سخن گفتی، اما نه ز عشق           من سخن گفتم، اما نه ز درد

من به یاد تو آن خاطره ها                یاد آن دوره که بگذشت چو باد

که در این وقت به من مینگرد          از پس شیشه عینک، استاد

با خیالت خوشم از اول زنگ             لحظه ای فارغ از این دنیایم

زنگ خورده است "منوچهر" بیا    تو "فریدون " برو من می آیم!

منوچهر نیستانی

 


[ یکشنبه 92/1/25 ] [ 8:6 عصر ] [ شـــــــــهـرناز ] [ نظر ]

اگر چه رفتی و پا در رکاب افسوسم

هنوز با تو آن خاطره ها مأنوسم

به هر کجا که رسیدی سرت سلامت باد

ز دور دست تو را چون همیشه می بوسم

حیات من در هاله ی نگاه تو بود

ببین که بی تو به گوری سیاه می پوسم

ببین که نقطه آغاز ،انتهای من است

اسیر دست شمارشگران معکوسم

کیم من ؟ از همه بهتر مرا تو میدانی

د لی که در قفس تنگ سینه محبوسم

هنوز دست و د لم ،پای بند چشمانت

اگرچه رفتی و من در حصار افسوسم

 


[ شنبه 92/1/24 ] [ 9:5 عصر ] [ شـــــــــهـرناز ] [ نظر ]
   1   2      >
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

زینب هستم دانشجوی زیست شناسی دانشگاه اصفهان با نام مستعار شهرناز در خدمتتونم
لینک دوستان
امکانات وب


بازدید امروز: 10
بازدید دیروز: 10
کل بازدیدها: 139571